تکه کلام


|
امتیاز مطلب : 20
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
نویسنده : گمنام
تاریخ : شنبه 3 بهمن 1394
نصیختی از مردی پیر


|
امتیاز مطلب : 20
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
نویسنده : گمنام
تاریخ : شنبه 3 بهمن 1394
سوزن نخ


|
امتیاز مطلب : 20
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
نویسنده : گمنام
تاریخ : شنبه 3 بهمن 1394
شهید خرازی

وی عملیات فاو یکی ار بچه های غواص زخمی شده بود. مدام تماس می گرفت « شفیعی حالش خوبه ؟» گفتیم» باید هم خوب باشه . حالا حالا ها کارش داریم . اصلا گوشی رو بده به خودش.» به بچه های امداد بی سیم می زد بروند بیاورندش عقب . می گفت « حتما ها» . یکی از پیغام هاش را نشنیدم. از بی سیم چیش پرسیدم « چی می گفت؟ » گفت « بابا ! حسین آقا هم ما رو کشت با این غواصاش.»
 
8)می ترسیدیم، ولی باید این کار را می کردیم. با زبان خوش بهش گفتیم جای فرمانده لشکر این جا نیست، گوش نکرد. محکم گرفتیمش ، به زور بردیم ترک موتور سوارش کردیم. داد زدم «یالا دیگه . راه بیفت.» موتور از جا کنده شد. مثل برق راه افتاد.خیالمان راحت شد. داشتیم بر می گشتیم ، دیدیم از پشت موتور خودش را انداخت زمین، بلند شد دوید طرف ما. فرار کردیم.

9) جای کابل ها روی پشتم می سوخت. داشتم فکر می کردم « عیب نداره. بالاخره بر می گردی. میری اصفهان . میری حاج حسین رو می بینی. سرت رو می گیره لای دستش. توی چشم هات نگاه می کنه می خنده، همه ی این غصه ها یادت می ره ...» در را باز کردند، هلش دادند تو . خورد زمین ؛ زود بلند شد. حتی برنگشت عراقی ها را نگاه کند . صاف آمد پیش من نشست . زانوهایش را گرفت توی بغلش. زد زیر گریه. گفتم« مگه دفعه اولته که کتک می خوری؟ » نگاهم کرد. گفت « بزن و بگوشونو که دیدم.» گفتم «خب ؟»گفت «حاج حسین شهید شده.»

10)قرار بود خط را به بچه های لشکر هفده تحویل بدهیم ، بکشیم عقب. گفت « برو فرمانده های گردان رو توجیه کن، چه طور جابه جا بشن.» رفت توی سنگر. نیم ساعت خوابیدم. فقط نیم ساعت. بیدار که شدم هر کس یک طرف نشسته بود، گریه می کرد. هنوز هم فکر می کنم خواب دیده ام حاجی شهید شده.



:: موضوعات مرتبط: شهدا , خاطرات , ,
|
امتیاز مطلب : 20
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
نویسنده : گمنام
تاریخ : چهار شنبه 2 دی 1394
باز هم غروب جمعه و باز هم تنهایی ،

 

ghoroob

 

 

باز هم انتظار و درد و التماس ،

باز هم یک قلب که صدای گریه اش در گلو ، گیر می کند

و میشود یک بغض که من هر هفته فرو میخورم.

 باز هم خورشید تمام شد

و غروب رنگ خون به آسمان دنیا پاشید

و خبر از نیامدن داد ،

خبر از بی خبری داد ،

آقا جان نمیخای بیای ؟؟

 



:: موضوعات مرتبط: امام زمان , ,
|
امتیاز مطلب : 20
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
نویسنده : گمنام
تاریخ : جمعه 8 آبان 1394
پنج نفر در تاریخ بسیار گریه کرده اند:

پنج نفر در تاریخ بسیار گریه کرده اند:

 

emam mahdi

 

۱-حضرت ادم برای بهشت انقدرگریه کرد که رد اشک بر گونه اش افتاد.

 

۲حضرت یعقوب به اندازه ای برای یوسف خود گریه کرد که نور دیده اش را از دست داد.

 

۳- حضرت یوسف در فراق پدر گریه کرد که زندانیان گفتند یاشب گریه کن یا روز.

 

۴-فاطمه زهرا در فراق پدر انقدر گریه کرد که اهل مدینه گفتندما را به تنگ اوردی با گریه هایت…

یا شب گریه کن یا روز…

 

۵_ امام سجاد بیست تا چهل سال در مصیبت و عزای پدرش گریه کرد.

هر گاه اب و خوراکی برایشمیاوردند گریه میکردند ومی گفتند هرگاه قتلگاهفرزندان فاطمه را به یادمیاورم گریه گلویم رامی فشارد.

 

emam mahdi2

 

اما یه نفر خیلی گریه کردهو هنوز هم گریه می کند…

اقا من اصل انتظار تورا برده ام از یاد با انتظارهای فراوانم از شما…

 

اللهم عجل لولیک الفرج.



:: موضوعات مرتبط: امام زمان , ,
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
نویسنده : گمنام
تاریخ : جمعه 8 آبان 1394
فرازی از وصیت‌نامه شهید مجید كوهستانی

فرازی از وصیت‌نامه شهید مجید كوهستانی

بسم الله الرحمن الرحیم
امیدوارم كه بتوانم سرباز خوبی برای امام زمان(عج) باشم، آقایی كه آنقدر لطف و كرم دارد، فرماندهی كه آنقدر به سربازانش علاقه دارد و در همه جا حاضر است. در یكایك سنگرها، در زندانهای عراق، در بیمارستانها، در جماران و در هر كجا كه سرباز و نوكری دارد.



:: موضوعات مرتبط: شهدا , وصیت نامه , ,
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
نویسنده : گمنام
تاریخ : پنج شنبه 7 آبان 1394
علی

نوجوانی شهید علی پورحبیب

ظرف ها را از مادر گرفت ، شست و گفت : دستات دیگه حساسیت گرفته مادر. مادر رفت سراغ غذا که روی اجاق گاز بود.
پسر ، دنبال مادر رفت ؛ مثل اینکه می خواست به مادر چیزی بگوید . رفت کنار مادر و خیلی مودب گفت : مادر چرا اسمم را گذاشتید فرزام؟! چرا علی نه ؟! حسین نه ؟! ... و ادامه داد که : آخه آدم با شنیدن فرزام یاد هیچ انسان خوبی نمی افته! من اصلا صاحب نامم رو نمی شناسم که بهش افتخار کنم! از همان روز به بعد بود که همه علی صدایش می زدند.



:: موضوعات مرتبط: شهدا , کرامات , ,
|
امتیاز مطلب : 8
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
نویسنده : گمنام
تاریخ : پنج شنبه 7 آبان 1394
زندگینامه شهید عباس بابایی

برای خواندن به ادامه مطلب بروید



:: موضوعات مرتبط: شهدا , زندگینامه ی شهدا , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
:: ادامه مطلب
نویسنده : گمنام
تاریخ : پنج شنبه 7 آبان 1394
آقا معلم

معلم اومد سر كلاس و حاضر غايب كرد:

 

                                                                 

  بزرگراه همت....................حاضر

                                  غيرت همت.................غايب

                             ورزشگاه همت.............حاضر

                              مردونگي همت............غايب

                              مرام همت..............غايب

                               سمينار همت.............حاضر

                              اقايي همت................غايب

                               صداقت همت.............غايب

                                همايش همت............حاضر

                               صفاي همت...........غايب

                                 عشق همت............غايب

                                 آرمان همت............غايب

                                  ياران همت.............غايب

                                 تيپ همت.............حاضر

غايبا از حاضر ها بيشتر بودن.......كلاس تعطيل



:: موضوعات مرتبط: شهدا , کرامات , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : گمنام
تاریخ : جمعه 24 مهر 1394

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 6 صفحه بعد