تراکتور

شهید حاج علی محمّدی‌پور :
سخنراني‌اش كه تمام شد، رفتم پيشش و گفتم: حاج آقا، ماشين پايگاه بسيج آماده است كه شما رو برسونه.
گفت: نه، نيازي نيست؛ ماشين هست.
رفته بود كنار جاده ايستاده بود تا با ماشين‌هاي عبوري برگردد. دست آخر هم بعد از چند ساعت انتظار با يك ماشين برگشته بود؛ تراكتور.



:: موضوعات مرتبط: شهدا , خواندنی ها , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : گمنام
تاریخ : سه شنبه 30 تير 1394
شهید زنده

من همان آلاله سرخ به سنگر مانده ام
یادگار سروهای سرخ بی سر مانده ام

یادگار خون مردان مناجات و خطر
حالیا در اوج غربت های باور مانده ام

تا که با فوج ملاک،اوج گیرم تا خدا
سینه سرخان مهاجر! چشم بر در، مانده ام

بس که روییده به گردم، خارها از هر طرف
در میان خیل کرکس ها، کبوتر مانده ام

زخمی حق ناشناسی های مشتی شب پرست
در هجوم بی امان خون و خنجر، مانده ام

باد و خاک و آب و آتش، تا همیشه شاهدند
با چنین زخمی توان فرسا، دلاور، مانده ام

جان به جانان می دهد هر روز «جانبازی» و باز
داغ بر دل، آه بر لب، چشم ها تر، مانده ام

دشمن، آنجا پشت پرچین لانه دارد، غافلان!
می وزد از چارسو ظلمت ، منور مانده ام

مهربانا! در خزان مهر، تنهایم مخواه
ورنه بینی پیش پای خصم، پرپر، مانده ام

آخرین خاکریزم در هجوم صاعقه
از تغافل هایتان ای کبک ها درمانده ام

ای گیاه هرزه! این جا, جای رویش نیست، نیست
من شهید زنده ام اما، دروگر ، مانده ام

پاسدار حرمت خون شهیدانم هنوز
در هجوم بادهای هرزه، سنگر مانده ام



:: موضوعات مرتبط: شهدا , , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : گمنام
تاریخ : سه شنبه 30 تير 1394
قوطی کنسرو

 

وﻗﺘﯽ تو جبهه ﻫﺪﺍﯾﺎﯼ ﻣﺮﺩﻣﯽ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﺩﺭ ﻧﺎﯾﻠﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﺎﺯﮐﺮﺩﻡ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﯾﮏ ﻗﻮﻃﯽ ﺧﺎﻟﯿﻪ ﮐﻤﭙﻮﺗﻪ ﮐﻪ ﺩﺍﺧﻠﺶ ﯾﮏ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﺳﺖ، ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ:
ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺭﺯﻣﻨﺪﻩ ﺳﻼﻡ، ﻣﻦ ﯾﮏ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺩﺑﺴﺘﺎﻧﯽ ﻫﺴﺘﻢ. ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻤﮏ ﺑﻪ ﺭﺯﻣﻨﺪﮔﺎﻥ ﺟﺒﻬﻪ ﻫﺎﯼ ﺣﻖ ﻋﻠﯿﻪ ﺑﺎﻃﻞ ﻧﻔﺮﯼ ﯾﮏ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﻔﺮﺳﺘﯿﻢ. ﺑﺎ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺭﻓﺘﻢ ﺍﺯ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺑﻘﺎﻟﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﺑﺨﺮﻡ. ﻗﯿﻤﺖ ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﻫﺎ ﺭﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ، ﺍﻣﺎ ﻗﯿﻤﺖ ﺁﻧﻬﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﮔﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩ، ﺣﺘﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﮔﻼﺑﯽ ﮐﻪ ﻗﯿﻤﺘﺶ 25 ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺍﺭﺯﺍﻥ ﺗﺮ ﺑﻮﺩ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﺨﺮﻡ. ﺁﺧﺮ ﭘﻮﻝ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺳﯿﺮﮐﺮﺩﻥ ﺷﮑﻢ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ. ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﮐﻨﺎﺭﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ ﺍﻥ ﺭﺍ ﺷﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺗﻤﯿﺰﺗﻤﯿﺰﺷﺪ. ﺣﺎﻻﯾﮏ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺭﺯﻣﻨﺪﻩ ﺩﺍﺭﻡ، ﻫﺮﻭﻗﺖ ﮐﻪ ﺗﺸﻨﻪ ﺷﺪﯾﺪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﺁﺏ ﺑﺨﻮﺭﯾﺪ ﺗﺎﻣﻦ ﻫﻢ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﺸﻮﻡ ﻭ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪ ﻫﺎ ﮐﻤﮑﯽ ﮐﻨﻢ.
ﺑﭽﻪ ﻫﺎﺗﻮ ﺳﻨﮕﺮﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺁﺏ ﺗﻮﯼ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﻧﻮﺑﺖ ﻣﯽﮔﺮﻓﺘﻨﺪ، ﺁﺏ ﺧﻮﺭﺩﻧﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﺭﯾﺨﺘﻦ ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺍﺷﮏ ﺑﻮﺩ...
"شهيد حسين خرازي"



:: موضوعات مرتبط: شهدا , خاطرات , ,
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
نویسنده : گمنام
تاریخ : سه شنبه 30 تير 1394
عملیات والفجر مقدماتی

برای خواندن به ادامه ی مطلب بروید



:: موضوعات مرتبط: وقایع , دفاع مقدس , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
:: ادامه مطلب
نویسنده : گمنام
تاریخ : سه شنبه 30 تير 1394
اسیر عراقی

دو تا بچه بسیجی یه عراقی درشت هیکل رو اسیر کرده بودند
های های هم می خندیدند
بهشون گفتم این کیه؟
گفتند: عراقیه دیگه
گفتم : چطوری اسیرش کردین؟
باز هم زدند زیر خنده و گفتند:
مث اینکه این آقا از شب عملیات یه جایی پنهون شده بوده
تشنگی بهش فشار آورده و با لباس بسیجی خودمون اومده ایستگاه صلواتی
گفتم: خب از کجا فهمیدین عراقیه؟
گفتند: آخه اومد ایستگاه صلواتی ، شربت که خورد پول داد
اینطوری لو رفت ...



:: موضوعات مرتبط: شهدا , خاطرات , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : گمنام
تاریخ : سه شنبه 30 تير 1394
شش دانگ بهشت

بعد از والفجر 4 با اسماعیل آشنا شدم. قبل از عملیات بدر، عملیات خیبر در پاسگاه زید بود که ما کارهایی را برای عملیات انجام می دادیم که در منطقه اسم آن گونی بافی بود. منطقه را آب بسته بودند و کسی نباید متوجه می شد. گونی ها را به سیم های خاردار می دوختیم تا بچه ها بتوانند از روی آنها رد شوند. اسماعیل هم آنجا بود.
گاهی می دیدم که اسماعیل شب غیبش می زند و تا صبح نیست. دنبالش که می گشتم می دیدم رفته یک نقطه دوری از سنگر و مقر داخل یک گودال و جعبه خود را پهن کرده روی آن نماز می خواند و زار زار گریه می کند.
بعضی وقت ها از روی مزاح بهش می گفتم که شش دانگ بهشت را می خواهی؟ خبری نیست! و اسماعیل می گفت: آخرش می گیرم(1)
آخرش هم گرفت....
1) شهید اسماعیل محمدی مجرد، از نیروهای لشکر 14 امام حسین بود که طی عملیات خیبر ، در منطقه جفیر و در لباس غواصی به شهادت رسید.



:: موضوعات مرتبط: شهدا , خاطرات , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : گمنام
تاریخ : سه شنبه 30 تير 1394
فرازهایی از وصیتنامه شهید 12ساله، شهید رضا پناهی

فرازهایی از وصیتنامه شهید 12ساله، شهید رضا پناهی
بسم الله الرحمن الرحیم

مَن طَلَبَنی وَجَدَنی وَ مَن وَجَدَنی عَرَفَنی وَ مَن عَرَفَنی عَشَقَنی وَ مَن عَشَقَنی عَشَقتُهُ وَ مَن عَشَقتُهُ قَتَلتُهُ وَ مَن قَتَلتُهُ فَعَلی دِیَتُه وَ مَن عَلی دِیَتُه وَ اَنَا دِیَتُه

هرکس من را طلب می کند می یابد مرا، و کسیکه مرا یافت می شناسد مرا، و کسیکه من را دوست داشت، عاشق من می شود و کسیکه عاشق من می شود، من عاشق او می شوم و کسیکه من عاشق او بشوم، او را می کشم و کسیکه من او را بکشم، خونبهایش بر من واجب است، پس خون بهای او من هستم.

هدف من از رفتن به جبهه این است که، اولاً به ندای هل من ناصر ینصرنی لبیک گفته باشم و امام عزیز و اسلام را یاری کنم و آن وظیفه ای را که امام عزیزمان بارها در پیامها تکرار کرده، که هرکس که قدرت دارد واجب است که به جبهه برود، و من می روم که تا به پیام امام لبیک گفته باشم. آرزوی من پیروزی اسلام و ترویج آن در تمام جهان است و امیدوارم که روزی به یاری رزمندگان، تمام ملتهای زیر سلطه آزاد شوند و صدام بداند که اگر هزاران هزار کشور به او کمک کند او نمی تواند در مقابل نیروی اسلام مقاومت کند. من به جبهه می روم و امید آن دارم که پدر و مادرم ناراحت نباشند، حتی اگر شهید شدم، چون من هدف خود را و راه خود را تعیین کرده ام و امیدوارم که پیروز هم بشوم.

پدر و مادر مهربان من! از زحمات چندین ساله شما متشکرم. من عاشق خدا و امام زمان گشته ام و این عشق هرگز با هیچ مانعی از قلب من بیرون نمی رود، تا اینکه به معشوق خود یعنی «الله» برسم. و بحق که ما می رویم که این حسین زمان و خمینی بت شکن را یاری کنیم و بحق که خداوند به کسانی که در راه او پیکار می کنند پاداش عظیم می بخشد. من برای خدا از مادیات گذشتم و به معنویات فکر کردم، از مال و اموال و پدر و مادر و برادر و خواهر چشم پوشیدم، فقط برای هدفم یعنی الله .....

التماس دعا



:: موضوعات مرتبط: شهدا , وصیت نامه , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : گمنام
تاریخ : سه شنبه 30 تير 1394
شهید کربلایی

پدر شهیدغلام رضا زمانیان نقل می کرد که :قبل از عملیات بدر شهید جلو من ومادرش بدنش
رابرهنه کرد وگفت :نگاه کنید!دیگر این جسم را نخواهید دید.
همان طور شد ودر عملیات بدر مفقود گردید.
پدر شهید اضافه کرد:دوازده سال در انتظار بودم وباهر زنگ درب منزل می دویدم تااگر اوبرگشته باشد اولین کسی باشم که اورا می بینم .تااینکه یک روزخبر بازگشت اورادادند.
فقط یک جمجمه از شهید برگشته بودکه مادرش از طریق دندان فرزند را شناخت .
در نزد ما رسم است بعد ازدفن، سه روز قبر به صورت خاکی باشد مردم در تشریع جنازه اوباشکوه
شرکت کردند.
شبی در خواب دیدم که چند اسب سوار آمدند وشروع به حفر قبر کردند گفتم:چه کار می
کنید؟گفتند:مامور هستیم اورا به کربلاببریم گفتم من دوازده سال منتظر بودم چرا او را آوردید؟
گفتند :ماموریت داریم ویک فرد نورانی رانشان من دادند.عرض کردم:آقا!این فرزند من است فرمود :باید
به کربلابرود.
او را آوردیم تاتوآرام بگیری وبعد او را ببریم .پدر شهید از خواب بیدار می شود باهماهنگی واجازه نبش قبر صورت می گیرد می بینند :
خبری از جمجمه شهید نیست وشهید به کربلا منتقل شده است!!!
راوی :پدرشهیدغلام رضا زمانیان



:: موضوعات مرتبط: شهدا , کرامات , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : گمنام
تاریخ : سه شنبه 30 تير 1394

صفحه قبل 1 1 2 3 4 5 ... 6 صفحه بعد