کار بی ریاء

شهید عبد الحسین برنسی :
بچه ها می گفتند:ما صبح ها کفش هایمان را واکس خورده می دیدیم و نمی دانستیم چه کسی واکس می زند؟!
بعدا فهمیدیم که وقتی نیروها خوابند واکس را بر میدارد و هر کفشی که نیاز به واکس داشته باشد، واکس میزند. مشخص شد این فرد همان فرمانده ما، شهید عبد الحسین برنسی بوده است.
سحر بلبل حکایت با صبا کرد
که عشق روی گل با ما چها کرد
غلام همت آن نازنینیم
که کار خیر،بی روی و ریا کرد



:: موضوعات مرتبط: شهدا , خاطرات , ,
:: برچسب‌ها: مطلب ارسالی از محمد گلمحمدی ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده :
تاریخ : 3 مرداد 1394
سن عاشقی پایین اومده...
 
خاطرات یک سرباز عراقی
یه پسر بچه رو گرفتیم که ازش حرف بکشیم.
آوردنش سنگر من. خیلی کم سن و سال بود.
بهش گفتم: « مگه سن سربازی توی ایران هجده سال تمام نیست؟
سرش را تکان داد. گفتم: « تو که هنوز هجده سالت نشده! »
بعد هم مسخره اش کردم و گفتم: « شاید به خاطر جنگ ، امام خمینی کارش به جایی رسیده که دست به دامن شما بچه ها شده و سن سربازی رو کم کرده؟ »
جوابش خیلی من رو اذیت کرد. با لحن فیلسوفانه ای گفت:
« سن سربازی پایین نیومده ، سن عاشقی پایین اومده.»


:: موضوعات مرتبط: شهدا , خاطرات , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : گمنام
تاریخ : پنج شنبه 1 مرداد 1394
زندگینامه ی شهید حسن باقری

ابتدای زندگی

۲۵ اسفند ۱۳۳۴ مصادف با روز تولد حسین بن علی در تهران به دنیا آمد.[۴] منابع دیگری محل تولد دقیق او را روستای افشرد از توابع بخش خواجه شهرستان هریس از استان آذربایجان شرقی می دانند که بعدها به همراه خانواده به تهران مهاجرت نموده‌اند.[۵] وی دوره دبستان را در مدرسه مترجم الدوله و دوره متوسطه را در دبیرستان مروی تهران به پایان رساند.[۶][پیوند مرده]

تحصیلات

در سال ۱۳۵۴ در رشته دامپروری دانشگاه ارومیه پذیرفته شد.[۷] وی بعد از سه ترم از دانشگاه اخراج شد و در اسفند ۱۳۵۶ لباس سربازی را به تن کرد. دوران آموزشی سربازی را در نقده گذراند و از آن‌جا به ایلام فرستاده شد.[۲][۶] در ایلام با روحانیون شهر، از جمله امام جمعه شهر ارتباط داشت و اخبار پادگان را به وی منتقل می‌کرد.[۸]

در سال ۱۳۵۷ در پی فرمان روح‌الله خمینی مبنی بر فرار سربازها از پادگان‌ها، با استفاده از غفلت مأمورین از سربازی فرار کرد.[۲][۹] به دلیل برخورداری از آموزش نظامی، به همراه سایر اعضای خانواده و دوستانش در تصرف کلانتری ۱۴ و در تهران نقش بارزی داشت.[۸]

وفات

او در ۹ بهمن ۱۳۶۱[۱] وقتی در منطقه فکه مشغول شناسایی منطقه دشمن و آماده‌سازی عملیات والفجر مقدماتی بود، در سنگر دیده بان مورد اصابت گلوله خمپاره قرار گرفت و همراه با کشته شد. باقری در هنگام مرگ ۲۷ سال داشت.[۹] محلّ دفن وی، قطعهٔ ۲۴ گلزار شهدای بهشت زهرای تهران است.[۴][پیوند مرده]



:: موضوعات مرتبط: شهدا , زندگینامه ی شهدا , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : گمنام
تاریخ : پنج شنبه 1 مرداد 1394
آخرین نگاه

وقتی این شهید بزرگوار را در قبر گذاشته بودند مادرش بالای قبر ایستاده بود..گفت خدایا چشمای علی اکبر من شب دامادی خیلی قشنگ شده بود ،میخوام برای آخرین بار ببینمشون..گفت علی اکبرم چشماتو باز برای اخرین بار چشماتو ببینم و گفت خدایا!تو رو به علی اکبر امام حسین (ع)قسم میدم یکبار دیگه چشمای اکبرم رو ببینم ! چشمای قشنگ این شهید بزرگوار(علی اکبر صادقی) برای لحظاتی باز شد و دوباره بسته شدند....



:: موضوعات مرتبط: شهدا , کرامات , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : گمنام
تاریخ : سه شنبه 30 تير 1394
به کدامین شهید بابا می گویی

به کدامین شهید بابا می گویی؟؟ چرا شرمنده نمی شویم؟!



:: موضوعات مرتبط: شهدا , خواندنی ها , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : گمنام
تاریخ : سه شنبه 30 تير 1394
تراکتور

شهید حاج علی محمّدی‌پور :
سخنراني‌اش كه تمام شد، رفتم پيشش و گفتم: حاج آقا، ماشين پايگاه بسيج آماده است كه شما رو برسونه.
گفت: نه، نيازي نيست؛ ماشين هست.
رفته بود كنار جاده ايستاده بود تا با ماشين‌هاي عبوري برگردد. دست آخر هم بعد از چند ساعت انتظار با يك ماشين برگشته بود؛ تراكتور.



:: موضوعات مرتبط: شهدا , خواندنی ها , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : گمنام
تاریخ : سه شنبه 30 تير 1394
شهید زنده

من همان آلاله سرخ به سنگر مانده ام
یادگار سروهای سرخ بی سر مانده ام

یادگار خون مردان مناجات و خطر
حالیا در اوج غربت های باور مانده ام

تا که با فوج ملاک،اوج گیرم تا خدا
سینه سرخان مهاجر! چشم بر در، مانده ام

بس که روییده به گردم، خارها از هر طرف
در میان خیل کرکس ها، کبوتر مانده ام

زخمی حق ناشناسی های مشتی شب پرست
در هجوم بی امان خون و خنجر، مانده ام

باد و خاک و آب و آتش، تا همیشه شاهدند
با چنین زخمی توان فرسا، دلاور، مانده ام

جان به جانان می دهد هر روز «جانبازی» و باز
داغ بر دل، آه بر لب، چشم ها تر، مانده ام

دشمن، آنجا پشت پرچین لانه دارد، غافلان!
می وزد از چارسو ظلمت ، منور مانده ام

مهربانا! در خزان مهر، تنهایم مخواه
ورنه بینی پیش پای خصم، پرپر، مانده ام

آخرین خاکریزم در هجوم صاعقه
از تغافل هایتان ای کبک ها درمانده ام

ای گیاه هرزه! این جا, جای رویش نیست، نیست
من شهید زنده ام اما، دروگر ، مانده ام

پاسدار حرمت خون شهیدانم هنوز
در هجوم بادهای هرزه، سنگر مانده ام



:: موضوعات مرتبط: شهدا , , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : گمنام
تاریخ : سه شنبه 30 تير 1394
قوطی کنسرو

 

وﻗﺘﯽ تو جبهه ﻫﺪﺍﯾﺎﯼ ﻣﺮﺩﻣﯽ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﺩﺭ ﻧﺎﯾﻠﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﺎﺯﮐﺮﺩﻡ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﯾﮏ ﻗﻮﻃﯽ ﺧﺎﻟﯿﻪ ﮐﻤﭙﻮﺗﻪ ﮐﻪ ﺩﺍﺧﻠﺶ ﯾﮏ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﺳﺖ، ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ:
ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺭﺯﻣﻨﺪﻩ ﺳﻼﻡ، ﻣﻦ ﯾﮏ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺩﺑﺴﺘﺎﻧﯽ ﻫﺴﺘﻢ. ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻤﮏ ﺑﻪ ﺭﺯﻣﻨﺪﮔﺎﻥ ﺟﺒﻬﻪ ﻫﺎﯼ ﺣﻖ ﻋﻠﯿﻪ ﺑﺎﻃﻞ ﻧﻔﺮﯼ ﯾﮏ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﻔﺮﺳﺘﯿﻢ. ﺑﺎ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺭﻓﺘﻢ ﺍﺯ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺑﻘﺎﻟﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﺑﺨﺮﻡ. ﻗﯿﻤﺖ ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﻫﺎ ﺭﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ، ﺍﻣﺎ ﻗﯿﻤﺖ ﺁﻧﻬﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﮔﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩ، ﺣﺘﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﮔﻼﺑﯽ ﮐﻪ ﻗﯿﻤﺘﺶ 25 ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺍﺭﺯﺍﻥ ﺗﺮ ﺑﻮﺩ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﺨﺮﻡ. ﺁﺧﺮ ﭘﻮﻝ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺳﯿﺮﮐﺮﺩﻥ ﺷﮑﻢ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ. ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﮐﻨﺎﺭﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ ﺍﻥ ﺭﺍ ﺷﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺗﻤﯿﺰﺗﻤﯿﺰﺷﺪ. ﺣﺎﻻﯾﮏ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺭﺯﻣﻨﺪﻩ ﺩﺍﺭﻡ، ﻫﺮﻭﻗﺖ ﮐﻪ ﺗﺸﻨﻪ ﺷﺪﯾﺪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﺁﺏ ﺑﺨﻮﺭﯾﺪ ﺗﺎﻣﻦ ﻫﻢ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﺸﻮﻡ ﻭ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪ ﻫﺎ ﮐﻤﮑﯽ ﮐﻨﻢ.
ﺑﭽﻪ ﻫﺎﺗﻮ ﺳﻨﮕﺮﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺁﺏ ﺗﻮﯼ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﻧﻮﺑﺖ ﻣﯽﮔﺮﻓﺘﻨﺪ، ﺁﺏ ﺧﻮﺭﺩﻧﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﺭﯾﺨﺘﻦ ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺍﺷﮏ ﺑﻮﺩ...
"شهيد حسين خرازي"



:: موضوعات مرتبط: شهدا , خاطرات , ,
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
نویسنده : گمنام
تاریخ : سه شنبه 30 تير 1394
اسیر عراقی

دو تا بچه بسیجی یه عراقی درشت هیکل رو اسیر کرده بودند
های های هم می خندیدند
بهشون گفتم این کیه؟
گفتند: عراقیه دیگه
گفتم : چطوری اسیرش کردین؟
باز هم زدند زیر خنده و گفتند:
مث اینکه این آقا از شب عملیات یه جایی پنهون شده بوده
تشنگی بهش فشار آورده و با لباس بسیجی خودمون اومده ایستگاه صلواتی
گفتم: خب از کجا فهمیدین عراقیه؟
گفتند: آخه اومد ایستگاه صلواتی ، شربت که خورد پول داد
اینطوری لو رفت ...



:: موضوعات مرتبط: شهدا , خاطرات , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : گمنام
تاریخ : سه شنبه 30 تير 1394
شش دانگ بهشت

بعد از والفجر 4 با اسماعیل آشنا شدم. قبل از عملیات بدر، عملیات خیبر در پاسگاه زید بود که ما کارهایی را برای عملیات انجام می دادیم که در منطقه اسم آن گونی بافی بود. منطقه را آب بسته بودند و کسی نباید متوجه می شد. گونی ها را به سیم های خاردار می دوختیم تا بچه ها بتوانند از روی آنها رد شوند. اسماعیل هم آنجا بود.
گاهی می دیدم که اسماعیل شب غیبش می زند و تا صبح نیست. دنبالش که می گشتم می دیدم رفته یک نقطه دوری از سنگر و مقر داخل یک گودال و جعبه خود را پهن کرده روی آن نماز می خواند و زار زار گریه می کند.
بعضی وقت ها از روی مزاح بهش می گفتم که شش دانگ بهشت را می خواهی؟ خبری نیست! و اسماعیل می گفت: آخرش می گیرم(1)
آخرش هم گرفت....
1) شهید اسماعیل محمدی مجرد، از نیروهای لشکر 14 امام حسین بود که طی عملیات خیبر ، در منطقه جفیر و در لباس غواصی به شهادت رسید.



:: موضوعات مرتبط: شهدا , خاطرات , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : گمنام
تاریخ : سه شنبه 30 تير 1394